جدول جو
جدول جو

معنی تن زده - جستجوی لغت در جدول جو

تن زده
(تَ زَ دَ / دِ)
خاموش. (ناظم الاطباء). خموش. (شرفنامۀ منیری). کاغه. (فرهنگ اسدی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
در من نگاه کرد، چو گفتم چه کرده ام
گفت ای ندانمت که چه گویم هزار بار
امروز روز عید و تو در شهر تن زده
فردا ترا چه گوید دستور شهریار؟
انوری.
چونکه قدرت نیست خفتند این رده
همچو هیزم پاره ها و تن زده.
مولوی.
رجوع به تن زدن شود، محجوب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تن زدن
تصویر تن زدن
کنایه از خودداری کردن، شانه خالی کردن، زیر بار نرفتن، به روی خود نیاوردن
صبر و شکیب و خاموشی گزیدن، برای مثال چو گردن کشد خصم گردن زنم / چو در دشمنی تن زند تن زنم (نظامی۵ - ۸۶۸)، بر دل و دستت همه خاری بزن / تن مزن و دست به کاری بزن (نظامی۱ - ۵۱)، تن زن ای ناصح پرگو که دل بازیگوش / جز به هنگامۀ طفلانه نگیرد آرام (صائب - ۱۰۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
(دَ بَ)
گرفتار آفت سن شده باشد
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ بَ تَ)
خاموش بودن و خاموش شدن. (برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از ساکت شدن است. (انجمن آرا). خاموش شدن. (غیاث اللغات). ساکت شدن. خاموش بودن. (از فرهنگ رشیدی). خموش بودن. (شرفنامۀ منیری) :
ای ابر بهمنی نه بچشم من اندری
تن زن زمانکی و بیاسا و کم گری.
فرخی.
این معنی با... فرخ دربان و... اسکندر مخنث بنشاید کردن که دخترش بی رضای وی ببرند و نگاه دارند و او تن زند و بگوید شما دانید. (کتاب النقض ص 277). و این یکی که امام است با آنکه قوم بیشتر داشته و قبیله بسیارتر در خانه تن بزده، منشور بر طاقها نهاده با اعداء دست در کاسه کرده. (کتاب النقض ص 345). پس این تاوان اولاً خدای راست و ثانیاً رسول را وثالثاً علی را که در خانه تن بزد و فرمان خدای بجای نیاورد. (کتاب النقض ص 370). و او در بغداد تن می زد تا کار دیگران می کنند. (کتاب النقض ص 370).
گفت هی هی ! گفت تن زن ای دژم
تا در این ویرانه خود فارغ کنم
چون در اینجا نیست وجه زیستن
اندر این خانه بباید ریستن.
مولوی.
زنده زین دعوی بود جان و تنم
من از این دعوی چگونه تن زنم ؟
مولوی.
ای زبان که جمله را ناصح بدی
نوبت تو گشت از چه تن زدی ؟
مولوی.
چونکه زاغان خیمه در گلشن زدند
بلبلان پنهان شدند و تن زدند.
مولوی.
تن زن ای ناصح پرگو که دل بازیگوش
جز به هنگامۀ طفلانه نگیرد آرام.
صائب (از آنندراج).
میخواستم که آه کشم بازتن زدم
خنجر براو کشیدم و بر خویشتن زدم.
قاضی نوری (ایضاً).
تا دل بسوز سینه فکندیم و تن زدیم
خال عذار مجمرۀ غم سپند ماست.
علی خراسانی (ایضاً).
با آنکه از سوز درون آتش به گلخن می زنم
با غیر چون بینم ترا می سوزم و تن می زنم.
علی خراسانی (ایضاً).
، صبر و تحمل کردن. (برهان) (ناظم الاطباء) : شاگرد برفت و آتش بیاورد و درودگر آفتابۀ پرآب بر آتش نهاد تا عظیم برجوشید و شیر در آن صندوق تن می زد تا آدمی چه کند. (اسکندرنامۀ قدیم نسخۀ سعید نفیسی).
بسی از خویشتن بر خویشتن زد
فروخورد آن تغابن را و تن زد.
نظامی.
حسن رااین سخن سخت آمد اما تن زد تا یک روز که رابعه را دید و نزدیک آب بود، حسن سجاده بر سر آب افکند، گفت ای رابعه بیا تا اینجا دو رکعت نماز بگزاریم. (تذکره الاولیاء عطار).
عشق آتش در همه خرمن زند
اره بر فرقش نهند و تن زند.
عطار.
هرچه آوردی تلف کردیش زن
مرد مضطر گشته اندر تن زدن.
مولوی.
چونکه لقمان تن بزد اندر زمان
شد تمام از صنعت داود آن.
مولوی.
تهلکه ست این صبر و پرهیز ای فلان
خوش بکوبش تن مزن چون دیگران.
مولوی.
، انتظار بردن. درنگ کردن: و آنان که ره می خواستند خاموش گشته بودند و تن میزدند. گفتند نباید که رنجی رسد. (اسکندرنامۀ قدیم نسخۀ سعید نفیسی).
حریف جنگ گزیند تو هم درآ در جنگ
چو سگ صداع دهد تن مزن برآورسنگ.
مولوی (دیوان شمس چ فروزانفر ص 143).
، آسودن. (برهان) (ناظم الاطباء) :
بر دل و دستت همه خاری بزن
تن مزن و، دست بکاری بزن.
نظامی.
، درگذر کردن از امری. (آنندراج). امتناع کردن. (حاشیۀ برهان چ معین). اباکردن. (فرهنگ فارسی معین). روی گرداندن. اعراض کردن:
تو هم نیز از راستی تن مزن
بمن لختی از راستی گو سخن.
شمسی (یوسف و زلیخا).
تن مزن پاس دار مر تن را
زآنکه بر سر زنند تن زن را.
سنائی.
بیخ دو غمازبرانداختند
اصل بشد فرع چه تن می زند
اسعد بیداد به دوزخ رسید
مخلص غزّال چه فن می زند؟
انوری.
رو که چنین خواهمت که تن زنی ای وصل
تا بکند هجر هر جفا که تواند.
انوری.
کو به حسامت که برد، آب بت لات نام
کاین همه زیر نیام تن چه زنی، لاتنم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 263).
عمر تو چیست عطسۀ ایام جان ستان
پس تن مزن که عطسه سبک در گذشتن است.
خاقانی.
دلم از غم بسوخت دم چه دهی
غم تو دل ببرد تن چه زنی ؟
مجیر بیلقانی.
چو گردن کشد خصم گردن زنم
چو در دشمنی تن زند تن زنم.
نظامی.
آن دگر را خواند هم آن خوب خد
هم نداد آن را جواب و تن بزد.
مولوی.
بیش از این گفتن توان شرحش ولی
از سوی غیرت نشان آید همی
تن زنم زیرا ز حرف مشکلش
هر کسی را صد گمان آید همی.
مولوی (از حاشیۀ برهان چ معین).
ظلم صریح خاصگیان را تن زدن است و عامیان را گردن زدن. (مجالس سعدی ص 20)
لغت نامه دهخدا
(تَ زَ دَ / دِ)
ج، تب زدگان. تب دار. (آنندراج). کسی که مبتلا به تب باشد. (ناظم الاطباء). نزیف. موعوک. مورود. (منتهی الارب) :
شفای تب زدگان بود شربتش گوئی
که بود شربتش از سلسبیل و از تسنیم.
سوزنی.
سیزده روز مه چارده شب تب زده بود
تب خدنگ اجل انداخت سپر بازدهید.
خاقانی.
تب زده زهر اجل خورد و گذشت
گلشکرهای صفاهان چه کنم.
خاقانی.
تب زده لرزم چو آفتاب همه شب
دور فلک بین که بر سرم چه فن آورد.
خاقانی.
نرگس ز دماغ آتشین تاب
چون تب زدگان بجسته از خواب.
نظامی.
چو از تاب انجم شب تب زده
بپیچید چون مار، عقرب زده.
نظامی.
بسی تب زده قرص کافور کرد
نخورده شد آن تب چو کافور سرد.
نظامی.
تب زدگان را که نه حلوا به است
خوردن گشنیز ز حلوا به است.
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از جن زده
تصویر جن زده
بخوریده پری زده آنکه مورد اذیت و آزار جنیان واقع شده، مصروع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دک زده
تصویر دک زده
کسی که ریش سبیل و مژه و ابرو را تراشیده باشد چار ضرب زده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تر زده
تصویر تر زده
قباله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تن زدن
تصویر تن زدن
خاموش بودن و خاموش شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تب زده
تصویر تب زده
کسی که مبتلا به تب باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جن زده
تصویر جن زده
((جِ زَ دِ))
کسی که دچار صرع باشد، دیوانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تن زدن
تصویر تن زدن
((تَ زَ دَ))
خاموش شدن، سکوت کردن، خودداری کردن، امتناع کردن
فرهنگ فارسی معین
پری زده، مجنون، مصروع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از تنش زده
تصویر تنش زده
متوتّرٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از تنش زده
تصویر تنش زده
Tense
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از تنش زده
تصویر تنش زده
tendu
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از تنش زده
تصویر تنش زده
mvutano
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از تنش زده
تصویر تنش زده
напряжённый
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از تنش زده
تصویر تنش زده
angespannt
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از تنش زده
تصویر تنش زده
напружений
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از تنش زده
تصویر تنش زده
napięty
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از تنش زده
تصویر تنش زده
紧张的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از تنش زده
تصویر تنش زده
تناؤ
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از تنش زده
تصویر تنش زده
উত্তেজিত
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از تنش زده
تصویر تنش زده
긴장된
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از تنش زده
تصویر تنش زده
緊張した
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از تنش زده
تصویر تنش زده
מתוח
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از تنش زده
تصویر تنش زده
tenso
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از تنش زده
تصویر تنش زده
เครียด
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از تنش زده
تصویر تنش زده
gespannen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از تنش زده
تصویر تنش زده
तनावपूर्ण
دیکشنری فارسی به هندی